عشق من،عطیه جونعشق من،عطیه جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

عطیه، بزرگترین هدیه خدا به ما

یه خاطره از یاد رفته....

1392/4/7 1:31
نویسنده : مامی عطیه
110 بازدید
اشتراک گذاری

دخملی نازنین

مامانی یه خاطره رو یادش رفت بنویسه.

اون روز بود که با هم رفتیم آتلیه آیرنگ،30خرداد رو میگم،اون روز همکارای مامانی جشن توی برج میلاد دعوت بودند.منم خیلی دوست داشتم که اون شب برم جشن

ولی به هر دری زدم بلیط برای اون روز گیرم نیومد.برای روزهای دیگه بود الا اون روز.

البته چون شما تا یه مقدار زیادی بغل میشی قاطی می کنی و کلی گریهیه کم هم دو دل بودم.

غروب اس ام اس دادم به عمه سمیه البته واقعا نه برا اینکه برام کارت بگیره همینطوری اوضاع و احوال جشنو پرسیدم............

اونم بهم زنگیدو برامون کارت گرفت و کلی خوشحال شدیم و هول هولی رفتیم برج میلاد

.خخخخخخخخخخخخخخخ.(البته دستش درد نکنه)

تو بغلم کلی غر غر کردیولی چون سروصدا زیاد بود اول نمیتونستی بخوابی

کنسرت محسن یگانه رو خیلی دوست داشتی و خیره به ال سی دی بودی

بعد همتو بغل خوابیدی(البته یه چرت کوتاه)

البته چون دارم هول هولی مینویسم یادم رفت بگم که ما دیر رسیدیم تو سالن ولی عمو مجتبی برامون جا گرفته بود.(دست ایشون هم درد نکنه)

خلاصه اینکه از بعد جشن که شما بغلی شدی،من تا میام عادت بغلی رو از سرت بندازم،باز بابایی منو بر میداره میبره خونه یکی،اینقدر بغلت می کنن و تو باز عادت میکنی تا میذارنت زمین گریه می کنی،نمونه اش مامی خودم،هی به بهونه مختلف بغلت می کنه،آدم چقدر بگه بغل نکن دارم از سرش میندازم،زیادم

بگی ناراحت میشن،نمیگن این نی نی مادر مرده اگر عادت کنه دو روز دیگه تو مهد همش گریه می کنه و میشه یه بچه غرغرو..............................................

تو خونه که هستی خوبی وای به حال اینکه بریم جایی.وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای هی بغل بغل..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)